صدای تماشاچی ها مثل همیشه کل استادیوم را پر کرده بود. صد ها هزار نفر که بیشترشان طرفدار

آمریکایی ها بودند،به آن جا آمده بودند تا شاهد دیدار نهایی بازی های کمپ یو_17باشند.

این بازی ها برای نماینده های ژاپن و آمریکا خیلی مهم و حساس بود؛به طوریکه دو کشور

بهترین افرادشان را برای رقابت فرستاده بودند تا با شکست حریف مقابل، تبدیل به ستاره ها

و اسطوره های کشورشان شوند،قطعا بازی های جذاب و دیدنی ای می شد.

بازی هایی که حتی ممکن بود به قیمت تمام شدن جان بازیکن ها تمام شود

×××

ساو با عجله وارد استادیوم شد و با آشفتگی روی یکی از صندلی ها نشست. امیدوار بود دیر

نرسیده باشد،اما مثل این که این طور نبود. نگاهی به تابلوی امتیازات انداخت:دوبرد و دو باخت

بازیکنان و تماشاچیان مشتاق بازی آخر بودند تا نتیجه ی نهایی را بفهمند. در حالی که تیله ی

استرس در دل آن ها قل می خورد،حواس ساو پرت زمین بازی و بازیکنان بود. انگار دنبال

گمشده اش میان آن همه جمعیت می گشت.

《20 دقیقه دیگه بازی نهایی شروع می شه. انفرادی 3،کوین اسمیت در برابر ریوما ایچیزن》

قلب ساو با شنیدن اسم ریوما فرو ریخت. بعد از این سه ماه که از او خبری نداشت،دیدن

 عکسش روی مانیتور، نشان دهنده شرح حال خرابش بود. البته چندان تغییری نکرده بود. 

هنوز هم همان غرور و ابهت همیشگی اش را داشت اما از نگاه ساو انگار غمی در دلش موج می زد 

دردی که آن را با لبخندی ساختگی پوشانده بود،کاری که برایش مصنوعی تر از هر کار دیگری بود.

ساو همان طور محو عکس روی مانیتور شده بود،محو آن چشمان

طلایی،آن صورت مردانه ی زیبا و غرور و غیرت همیشگی بهترین عزیزش

همین طور نگاهش می کرد. دلش نمی خواست عکس رابردارند،وقتی او را می دید دلش قنج 

می رفت که چرا ترکش کرده است

در چهره اش غرق شده بود که ناگهان دستانی جلوی چشمانش قرار گرفت،همه چیز برایش

 سیاه و تاریک شد و قدرت دید او را گرفت. ترسید،اگر الان ربوده شود

اگر دوباره با سرنوشتش بازی شودچه کار باید می کرد؟؟!


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه اینترنتی صلوات Lamont سلام شیخ روستا Willy آخرین نقل و انتقالات فوتبالی، شایعات و خبر های ورزشی Dean بیمه شخص ثالث شهدای مرصاد