سوفیا به ڪافه ای ڪه روبرویشان قرار داشت اشاره ڪرد:

+خب،این جاست

ساڪونو با نگاهی گذرا از ڪافه ای ڪه برای اولین بار واردش می شد،خوشش آمد.

+بریم؟

-بریم

سوفیا در را باز ڪرد و هر دو خیلی محترمانه وارد شدند. ساڪونو نگاهی به ڪافه انداخت و از شیپش خوشش آمد. فضایش مانند هر ڪافه ی دیگری جذاب و رومانتیڪ بود،درست مانند عطر قهوه و اسپرسویی ڪه ساڪونو را در آن زمان ڪاملا مسخ ڪرده بود. لباس های اڪثر مهمانان نشان دهنده ثروت زیادشان بود و رضایت آن ها ڪیفیت ڪافه را تضمین می ڪرد،گارسون ها و پیشخدمت ها با لباس های خاص خود،از مابقی مردم به درستی تشخیص داده می شدند و با لبخند دلگرم ڪننده ای ڪار می ڪردند. جدا از آن ها چیزی ڪه خیلی خیلی فضای آن جا را متفاوت تر ڪرده بود،صدای یڪ قطعه ی موسیقی آرام بخش بود ڪه توسط دختری با موهایی به رنگ برگ های پاییزی و خوش رو در گوشه ی سالن نواخته می شد،صدایی ڪه باعث جذب تعداد بی شماری از مردم از سرار ڪشور شده بود

ساڪونو آرام در گوش سوفیا زمزمه ڪرد:

-اون ڪیه؟؟

+اون توموڪو اوساداڪا،نوازنده ی ماهر ڪافه ی ماست،دختر خیلی خوبیه،جز پیانو گیتار و ویلون هم بلده،اصالتا ژاپنیه و به دلایل خاصی اومده این جا

-توموڪو

چقدر این اسم برای ساڪونو آشنا بود،مطمئن بود جایی با همچین دختری برخورد داشته است،اصلا نڪند همان رفیق قدیمی اش باشد؟اما نه،او ڪه قطعا الان باید ژاپن می بود.سعی ڪرد افڪار و ابهاماتش را از خود دور سازد،برای همین سعی در نگاه ڪردن به لب های سوفیا ڪه پیوسته تڪان می خوردند و گارسون ها و بقیه خدمات را به او معرفی می ڪردند،ڪرد

*

سوفیا به ساڪونو اشاره ڪرد ڪه روی صندلی روبرویش بنشیند. بعد از آن دو اسپرسوی داغ روی میز گزاشت و خود نیز روی صندلی مجاور ساڪونو نشست.

 برای عوض شدن حال و هوای

ساڪونو لب گشود:

+فضای خالی ڪافه رو اصلا دوست ندارم،تو چطور؟

اما نگاه ساڪونو فقط به بخار های اسپرسوی داغی بود ڪه لابلای دستانش قرار داشت،مغموم به لیوان خیره شده بود و فڪرش جای دیگری بود

سوفیا خیلی خوب او را می شناخت،می دانست از بودنش در اسپانیا ڪشوری ڪه هیچ ڪس و ڪاری ندارد خیلی افسرده و ناراحت است،هرچه بود او ساڪونو بود،مگر می توانست آرام باشد و غمگین نباشد؟؟

سوفیا با مهربانی دستان ساڪونو را فشرد و گفت:

+ببین،می دونم زیاد از اومدنت راضی نیستی،ولی باور ڪن اگه می موندی بلاهایی سرت میومد ڪه اثرشون تا آخر عمر می موند،تو ڪه همچین چیزی نمی خواستی؟

ساڪونو سرش به به معنای تڪان داد.

سوفیا حرفش را ڪامل ڪرد:

+خیله خب،حالا این اسپرسو رو بخور تا فردا بریم برای ثبت نام دانشگاهت

این بار ساڪونو بود ڪه دستان سوفیا را فشار ڪوچڪی داد:

-فقط،من چقدر این جا می مونم؟

لبخند سوفیا محو شد:

+نمی دونم،شاید یه ماه،یه سال،دو سال،شایدم

*

صدایش از عصبانیت مانند شیری غران شده بود:

×نفهمیدی ڪجاسسس؟؟؟

-مممتاسفانه نه قربان

ڪوین دستش را روی میز ڪوبید:

×یعنی چی نه قربان؟!پس داشتی چه غلطی می ڪردی،ها؟؟

مایڪل با دستپاچگی گفت:

-ما رو ببخشین قربان،خواهش می ڪنم،به خدا پشیمونیم.

چشم های ڪوین از عصبانیت نبض می زد،دلش می خواست ڪل جهان را در یڪ لحظه به آتش بزند:

باید هم پشیمون باشین،سزای شما دست و پا چلفتی ها مرگه

عصبی بود،عصبی تر از هر وقت دیگری،انگار اراده ی خودش هم نداشت.

بعد چاقویی از جیبش در آورد و زیر گلوی مایڪل گزاشت:

×یا می ری می فهمی ڪه ساڪونو ڪجاس یا این ڪه

و بعد چاقو را نزدیڪ تر برد:

×یا بلایی سرت میارم ڪه آرزوت ڪشیدن نفس دوباره تو این جهان باشه

شیفهم شد؟؟

بدن مایڪل از استرس به لرزه افتاده بود:

-خواهش می ڪنم این ڪارو با من نڪنین خواهش می ڪنم قربان

تیزی چاقو باعث می شد نتواند درست نفس بڪشد:

-ببهتون قول می دم ححتی اگه زیر سنگ هم باشه پپیداش ڪنم

ڪوین چاقو را از زیر گلوی مایڪل برداشت و در جیبش گزاشت:

×خوبه،اما اگه خرابڪاری ڪنی

-نهنمی ڪنم،قول می دم

ڪوین شڪلاتی به مایڪل داد:

×آفرین پسر خوب

و بعد با قدم هایش اتاق سرد را ترڪ ڪرد


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پشتیبانی تالش بلاگ :: TaleshBlog.ir رسانش | منبع رشته کامپیوتر behsazanbar Ashley کرمون شاپ عکس شخصي حسن ساراني نظر سنجي هوشمند پناهگاه شوق بندگی