با دقت به حرف های پرستارهایی که در حال رفتن بودند،،گوش می داد:
-زود برگرد.
-ما کار های لازمو انجام دادیم،فقط اگه به هوش اومد حتما ما رو صدا کن.
ساو سرش را به نشانه تایید تکان داد:
+باشه
و بعد از رفتن پرستار ها،آرام دستگیره ی در را چرخاند و وارد اتاق شد. با آن که به فضای بیمارستان
عادت کرده بود ولی با هر قدم،تپش قلبش از نگرانی شدت می گرفت با دیدن ریوما دستش را روی قلبش
فشار داد تا آرام گیرد،ولی مگر دلش که به نازکی یک آوند گیاه بود چقدر می توانست خود را دربرابر دیدن ریوما
بر روی تخت بیمارستان،مهار کند؟مگر بدن ظریف و لاغرش چقدر جان داشت که با دیدن سوند اکسیژن بر
روی صورت ریوما نلرزد؟این دختر چگونه می توانست با دیدن لوله های نازکی که از یقه ی ریوما وارد لباسش
می شدند و به قلبش وصل شده بودند،بغض خود را نشکند و جلوی اشک هایش را نگیرد؟؟
روی صندلی کنار تخت نشست و به چهره ریوما خیره شد،حتی در آن وضعیت هم برایش بهترین مرد دنیا بود.
دستش را لمس کرد،هنوز همان بود،گرم و دوست داشتنیآرام آرام شروع به نوازش دستش کرد. بزرگ ترین
آرزویش در آن زمان،دیدن ریوما بود،زمان هایی که کوین به هیچ وجه نمی توانست جایش را پر کند،زمان هایی
که از دنیایی که برایش سیاه سیاه بود،خسته شده بود،زمان هایی که دخترانی خوشبخت و شاد را می دید و حسادت
امانش نمی داد. اما با همه این ها،اصلا حاضر نبود و دلش نمی خواست در همچین موقعیتی،او را ببیند،
شاید ^این^هم جزوی از تقدیر تلخ او بود،یا شاید هم بازی سرنوشت
دلش می خواست اشک هایی که می ریخت،با بهبود یافتن ریوما،تبدیل به اشک های شوق شود و او را از این بیقراری
نجات دهد. در دلش حرف های زیادی مانده بود و جا خوش کرده بود اما آن ها را در چند جمله صادقانه خلاصه کرد:
+ریوما،پاشو تا با هم اون کوین لعنتی رو از زندگیمون بندازیم بیرون
+یه زندگی بسازیم که فقط و فقط من و تو باشیم
+یه زندگی که توش لبریز از عشق باشه،نه بدبختی
+یه پایانی که بهم نشون بده بدبخت نیستم و مثل هر دختر دیگه ای تقدیرم قشنگه
چشم هایش کاملا تر شده بود،می خواست باز هم در چشم های ریوما زل بزند و ریوما بیخیال نگاهش کند،
او به فکر فرو برود و ریوما با تعجب نگاهش کند
اما آیا چنین چیزی ممکن بود؟؟

-بهتره بهش بگم بیاد بیرون
سوفیا با عکس العمل سریعی راه پرستار را سد کرد:
×نه،بزارین یه کم دیگه ببینتش،لطفا به آقای اسمیت هم چیزی در این باره نگین،خواهش می کنم
-باشه،ولی فقط یه ربع،یه ربع دیگه میام.
×باشه

ساو با شنیدن صداهای محو سوفیا و پرستار،متوجه شد که زیاد وقت ندارد،هرچند که برای او
انگار فقط یک دقیقه گذشته بود و بس سریع قلم و کاغذی درآورد و شروع به نوشتن مکان هایی کرد
که ممکن بود در اسپانیا به آن جا برود،این حداقل کاری بود که نشان می داد هنوز هم در دلش روزنه
ای از امید وجود دارد. برگه را در دست ریوما گزاشت و دستش را بست،امیدوار بود که بعد از رفتنش
به هوش بیاید و نوشته ها را بخواند،امیدوار بود
خودکار را در کیفش گزاشت و از روی صندلی بلند شد. پاهایش خوابیده بودند و درد می کردند،اما بی تفاوت
به پاهایش بوسه ای آرام روی گونه ی ریوما نشاند و در دلش زمزمه کرد:
+خداحافظ ریوما
برای آخرین بار به ریوما که در خوابی عمیق فرو رفته بود،خیره شد و بعد با قدم های کوچک و لرزانش
به سمت در رفت،با چرخاندن دستگیره یک دفعه دلش گرفت،دلش می خواست دوباره با چرخاندن دستگیره
وارد اتاق شود ولی این امکان پذیر نبود،درست همان طور که سرنوشت او این طور رقم خورده بود و نمی توانست
به عقب برگردد
در را باز کرد و اتاق را ترک کرد


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

چگونه محيط مدرسه خود را با نشاط کنيم مرکز تخصصی تعمیر لوازم خانگی شرکت ایران صنعت | خرید و فروش بوستر پمپ آبرسانی و آتش نشانی | الکتروموتور | پمپ کف کش | موتور برق اطلاعات گوشی وتبلت شخصي (✿◠‿◠) kolbehf1.ir .•°* شیمی8 Max