فنجان های چای را روی سینی گزاشت و با لبخند به طرف سالن رفت،با خوشحالی سینی را به طرف برادرش گرفت و تعارف ڪرد:بفرما داداشی
×ممنون
آرام دسته ی فنجان را گرفت و آن را روی میز روبرویش گزاشت،نگاهی به دور و اطرافش ڪرد و پرسید:
×ببینم،ادوارد هنوز نیومده خونه؟
+نوچ،این روزا خیلی سرش شلوغه،روزا صبح زود میره سرڪارش و نصفه شب بر می گرده،گاها به خاطر ڪمبود وقتش اصلا نمیاد خونه
آرام روی مبل روبروی ڪوین نشست،سینی را روی میز گزاشت و به برادرش خیره شد.
×ڪه این طور،ڪار خودت چی جوری پیش می ره؟؟
+هعی ما هم هستیم،خب،تو چطوری؟با ساڪونوچان خوب رفتار می ڪنی؟از وقتی باهاش نامزد ڪردی ڪمتر به ما سر می زنی ها ڪلڪ!
×اون رفته
لبخند میا محو شد:
+ڪجا رفته؟
×نمی دونم،فڪر ڪنم رفته خارج از ڪشور یا یه جایی ڪه دستم بهش نرسه
حالت چهره میا جدی شد:
+پس معلوم شد تو رو دوست نداره،دختره ی بی لیاقت،البته دست خود آدم نیست ڪه ^عاشق^ یه نفر باشه ولی،لابد سرنوشت تو یڪی دیگه
است داداشی
ڪوین مصمم جواب داد:
×نخیر،با این حال من ^هنوز^دوسش دارم و تا به دستش نیارم ول ڪنش نیستم.
میا عصبی جواب داد:
+پسره ی احمق،اون دوست نداره،چرا نمی فهمیی؟از حالت هاش فهمیدم ڪه دلش پیش یڪی دیگه است،یعنی تو اینو درڪ نڪردی؟پس چرا با وجود ^اون^باید تو رو دوست داشته باشه؟؟ببین برادر من،عشق،ثروت و مال و شهرت نمی شناسه،فقط و فقط یه چیز می شناسه اونم احساسه،نمی گم تو بی احساسی نه،اصلا،تو هیچی براش ڪم نزاشتی،فقط ^مردش^نبودی و نمی شی
میا لحظه ای مڪث ڪرد،در یڪ لحظه راز ساڪونو را برملا ڪرده بود و ڪلمه به ڪلمه ی آن را به ڪسی ڪه نباید می گفت،توضیح داده بود،دیگر نمی توانست ڪاری برای پوشاندن آن بڪند،جز فاش نڪردن هویت معشوقه ی ساڪونو.
درباره این سایت