چه می شد؟ چرا انگار آن صحنه از جلوی چشمانش محو می شدند و رنگ و لعابشان را به سیاهی محض می دادند؟ آیا این یک خواب و رویایی بیش نبود؟ اما انگار همه چیز برایش واقعیت داشتند، بوق سرسام آور دستگاه، باز نشدن چشمان ریوما، آمدن دکتر و به هوش آمدن ریوما که مثل یک معجزه می ماند

اما انگار نه! باز هم شانس یارش نبود! درست مانند دوران کودکیش که همیشه شیر یا خط را می باخت و غصه می خورد. دلش بیداری نمی خواست، نمی خواست باز هم شاهد واقعه های تلخ زندگی باشد، اما نمی شد، روزنه ای از نور خورشید که همچون سکه ای می درخشید از لابه لای پارچه های حریرمانند پرده عبور می کردند و چشمانش را می آزردند، سرش به شدت درد می کرد و دلش می خواست آرام گیرد و درد نداشته باشد، اما نمی شد.

چشم هایش را با درد گشود و تصاویر محوی مقابل قرنیه های درخشانش قرار گرفت، چند بار پلک زد تا بتواند دقیق همه چیز را ببیند.

همه چیز اعم از اتاقی بزرگ اما دلگیر که وسایلی دخترانه در آن قرار داشت، همه چیز از جمله تخت، میزآرایش، صندلی و به خوبی و با ظرافت خاصی چیده شده بودند و به طرز شگفت انگیزی، چشمگیر و زیبا بودند، اما این ها برای که بود؟ اصلا او در اتاق یک دختر چه می کرد؟ 

افکارش با صدای باز شدن در از هم گسست و با تعجب به دختری زیبارویی که به سمت او می آمد نگاه کرد. دخترک با دیدن تویوما که به هوش آمده بود، با شادمانی خیره شد و نزد او کنار تخت رفت:

+خدا رو شکر که به هوش اومدید، الان حالتون خوبه؟ 

-اوهوم، فقط کمی سرگیجه دارم.

دخترک نبضش را بررسی کرد و گفت:

+مشکلی نیست، سرگیجه تون به خاطر ضربه ایه که به سرتون وارد شده، م، من واقعا متاسفم که به خاطر من جونتونو به خطر انداختین.

تویوما با تعجب به چشمان فندقی دخترک چشم دوخت و گفت:-آم ببخشید ولی. شما کی هستید؟؟!!



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

خرید هدیه Joshua فروش شاقول جیوه ای09197977577 ادبي negareshgranebartar خادمان شهدا فروشگاه گوشت و مرغ میثم اجاره ماشین عروس